سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان  را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/5/11 توسط احمد

یک روز جوانی نزد روحانی مسجد رفت و از او پرسید: معنی این بیت از شعر حافظ چیست؟


مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ         چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
روحانی
یک هفته مهلت خواست و بعد یک هفته جوان را فرا خواند و به او گفت: منظور
از پیر مغان حضرت علی (ع) و منظور از شیخ حضرت آدم است زیرا حضرت آدم وعده
کرد که از گندم نخورد اما خورد اما حضرت علی با آن که وعده نکرده بود هرگز
در دوران خلافت خود نان گندم نخورد و نان جو اختیار کرد

بعد از مدتی روحانی مرد و سال بعد و در شب عاشورا به خواب جوان آمد و به او
گفت من پارسال برای تو تفسیری کرده ام که هنگامی که به این دنیا آمدم و
حقایق بر من آشکار شد معنی درست آن را دریافته ام:

منظور از پیر مغان امام حسین (ع) است و منظور از شیخ حضرت ابراهیم است چرا که
حضرت ابراهیم وعده کرد که اسماعیل را قربانی کند اما حضرت حسین (ع) با آن
که وعده نکرده بود تمام فرزندان خود را در عاشورا و در راه خدا قربانی کرد



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89/4/16 توسط احمد

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد . حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و … با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود :

 ” هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد"



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/4/10 توسط احمد

   یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.
همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند.

 شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.
چنگیزخان
مایوس به اردوگاه برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی
همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.
   
گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه
یک معجزه! جرگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت.

پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود.
جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد.

اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.

چنگیزخان
حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی
احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش
می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.

این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن.

یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین.

همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد.

چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود.

چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند.
    اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است.
    اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.
دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:


یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

    و بر بال دیگرش نوشتند:

    هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.


نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/3/30 توسط احمد

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست.

برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها
را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و
تاجش را به او بدهد.


وزیرهم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف
به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین
مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.

عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می
گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با
چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر
نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید توباید مدفوع خودت را بخوری!

وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او
می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط
است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.

خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد

سپس چوپان به او می گوید:

کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری” !!!!



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/3/27 توسط احمد
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
قالب وبلاگ